این روزا

حکایت این روزای من

این روزا

حکایت این روزای من

یهو دیدم بیدارم. اما کی خواب بودم؟ اگه خواب بودم چرا حس می‌کردم هنوز نخوابیدم؟ اگه بیدار بودم چرا گذر زمان رو حس نکردم؟
وقتی زمین لرزید گفتم خب اینم یه زلزله. اما قفل بودم. انگاری گوشام پر هوا بود. نمی‌تونستم تکون بخورم. و صدا رفته رفته بیشتر ...
یعنی شروع حمله بود؟

مرگ؟

خیلی حرفه بعد ده سال حس کنی همه ش داشتی دور خودت می چرخیدی. فکر می کردی فقط همون سه چهار ماه مرده متحرک بودی. اما ده سال ...

آره فرق داشت حال و هوام. اما ...

گستاخانه ادعای منجی بودن داری و جرئتش رو نه ...

داشتم به این فکر می‌کردم که خدا و خرما رو با هم می‌خوام. اونم از دو زاویه!

اول اینکه هم درگیر انرژی ۲ نباشم و هم آزاد هر کاری خواستم بکنم!

دوم اینکه زیاد سختی خاصی نکشم و کارای بزرگ بکنم!

کلیپ میمون شنگول هم جالب بود. نکته‌ی مهمی داشت.

امروز یهو به این نتیجه رسیدم که چرا فک می کنم حتما باید به همه‌ی کارا رو حتما هر روز باید انجام بدم؟ تقسیم کار رو یه طوری کنم که مثلا نصف روز رو یه کار، یه نصف روز دیگه رو یه کار دیگه که لزومنم هر روز مثل هم تکرار نمی‌شن. اگه با بازه‌های کوتاه کار مشکل دارم، خب پخش کنم به روزای مختلف با بازه‌ی بیشتر.

به هر چی که فکر کنم یه روزی یه جایی وارد زندگیم شده.

برای چی اینجام؟

یه دلیل مشکلاتم رو هم پیدا کردن. مسئله اینجاست که من برای خودم اهداف کوتاه مدت ندارم. فقط اون سر قله رو می‌بینم و می‌گم خب سعی کنم برم سمتش. مشکل همین سعی کردنه هست. وقتی هم نمی‌شه می‌گم خب نشد. شاید وقتی دیگر!

باید برای خودم اهداف کوتاه و مقطعی تعریف کنم. باید ایستگاه‌های بین راه رو مشخص کنم. باید خودم رو متعهد کنم که در زمان مشخص به جای مشخصی برسم.

اصلا مساله این نیست که چرا اینهمه وقتم رو با تلگرامم و اینستاگرام تلف می‌کنم. کنار گذاشتن اونا پاک کردن صورت مساله‌س.

مساله اینه که چرا اینهمه وقت آژاد دارم که فکرم سمت تلگرام و اینستا می‌ره؟ اگه این دو تا رو بذارم کنار چی دارم که جاشون رو پر کنه؟

مساله‌ی اصلی اینه که برنامه برای زندگیم ندارم. هدف مشخص ندارم. احتیاج نمی‌بینم برای چیز خاصی تلاش کنم. برنامه‌‌ریزی جدی برای انجام کاری ندارم که طول روزم رو پر کنه و یادم نیفته که به خاله زنک بازی تو اینستا برسم یا هی چتای گروهی تلگرام رو بخونم.

نیت کرده بودم اینستا رو بذارم کنار. اما از اونورم می‌دونستم یه کارای خوبی هست که می‌شه از اونجا انحام داد.

حدف اینستا بدترین انتخاب بود که از سر ناچاری می‌خواستم برم سمتش. اما حالا که فکرشو می‌کنم، اگه وقتم درست پر شده باشه، اینستا هم به وقتش می‌یاد سراغم.

مساله این است.

شب با اینکه قرص خواب خوردی یهو از خواب بپری و هیچ خوابت نیاد.

یهو یادت بیفته یه قراری داشتی که نیاز به یه علامت داشتی.

بعد به این فکر کنی که خب حالا چه کنم؟

یاد اون شبی بیفتی که با دنیا قرار گذاشتی.

یاد اون روزی بیفتی که عهدی بستی.

یاد اینهمه راه ...